نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

 دانلود دموی آلبوم ژاکت-  محسن چاووشی

( پخش آنلاين در وبلاگ )

 ( آلبوم جدید محسن چاوشی هفته آینده سه شنبه به صورت مجاز روانه بازار می شود )

صدرالدين حسين خاني مدير شركت ايران گام طی صحبتي كه با خبرنگار مجله ي موسيقي ايرانيان

داشت، در مورد انتشار آلبوم محسن چاووشي گفت: «اين آلبوم با نام ژاكت 26 و 27 بهمن ابتدا در

شهرستانها پخش مي شود و بعد از آن در روز 28 بهمن در تهران توزيع خواهد شد»

وی خاطرنشان کرد:« دموي آلبوم چاووشی هم احتمالا 23 بهمن منتشر شود كه البته ما مي خواستيم

 دمو را زودتر پخش كنيم، اما به دليل اينكه فضاي اين آلبوم كمي شاد است تصميم گرفتيم بعد از ايام

عزاداري اين كار انجام شود. در ضمن روابط عمومي شركت ايران گام و خود سايت شخصي چاووشي هم

 در حال مذاكره با سايت هاي دانلود موسيقي هستند كه آلبوم را پس از انتشار بر روي سايتها نگذارند.»

 حتما دانلودش کنید ... خیلی قشنگه ضرر می کنی دانلودش نکنی

128 - Mp3

Mohsen Chavooshi - Jakat (Demo).mp3

 

OGG 64

Mohsen Chavooshi - Jakat (Demo).ogg

 

wma 20

Mohsen Chavooshi - Jakat (Demo).wma

 



:: بازدید از این مطلب : 583
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : شنبه 24 بهمن 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

 

 

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی




ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی   در شرط ما نبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا   آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل از دوستی دهی   بر تو گمان که برد که تو دشمن منی
دل دادن تو از پی آن بود تا مرا   اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود   زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر با دل من چند بار عهد   از تو نمی‌سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود   زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود   ما مرغکان گرسنه‌ایم و تو خرمنی

 

.......................................

ای جهانی ز تو به آزادی




ای جهانی ز تو به آزادی   بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا   از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند   تو مرا دل به دشمنی دادی
قصد کردی به دل ربودن من   بر هلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی   چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل   ای تن اندر چه محنت افتادی
بر دل دوستان فرامشتی   بر دل دشمنان همه یادی

 

.........................

ای ترک حق نعمت عاشق شناختی


 

ای ترک حق نعمت عاشق شناختی   رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی   گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم   بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو   از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت:   «ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»

 

........................

بوسه‌ای از دوست ببردم به نرد




بوسه‌ای از دوست ببردم به نرد   نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
سرخی رخساره‌ی آن ماهروی   بر دو رخ من دو گل افکند زرد
گاه بخایید همی پشت دست   گاه برآورد همی آه سرد
گفتم: جان پدر این خشم چیست   از پی یک بوسه که بردم به نرد
گفت: من از نرد ننالم همی   نرد به یک سو نه و اندر نورد
گفتم: گر خشم تو از نرد نیست   بوسه بده گرد بهانه مگرد
گفت: که فردا دهمت من سه بوس   فرخی! امید به از پیشخورد
ندهم دل به دست تو ندهم   گر به تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده‌ست   بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند   من همی از وصال تو شکهم
گر من لابه ساز چرب سخن   چه بسی لابه‌ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد   تا ز دست تو سنگدل بجهم

 



:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 23 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد

حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث

کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه

بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری

شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت

ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره

از اون روز به بعد همش یه موقعهایی میو مدم تو کوچه که ببینمش دیگه عادت کرده بودم هر روز

ببینمش و اون حس هر بار که می دیدمش قوی تر می شد بعدها فهمیدم اون عشقی که می گن همینه

من که با عوض کردن خونمون مخالف وخیلی ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضی وشاد هم

بودم

سالها می گذشت و من علاقم نسبت به اون بیشتر می شد جوری که تمام زندگیمو گرفته بود آرزوهام

رو با بودن اون می ساختم اصلا آرزویی بجز اون نداشتم

بارها تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتی می دیدمش انگار لال می شدم هر چی تلاش می کردم

نمی تونستم برم جلو گفتم تلفنی باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو می شنیدم قلبم همجین به تپش

می افتاد که می خواست قفسه سینمو بترکونه و زبونم هم بند میومد اصلا لال می شدم

چه دعواهایی که به خاطرش با بچه های محل یا کسایی که دنبالش می افتادن نکردم

اما حتی یکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم


یادمه یه روز نشسته بودم درس بخونم که دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم پشت دره یهو انگار یه

تانکر اب سرد رو سرم خالی کردن ... نمی دونم چی شد فقط در بسته بود من یه تیکه گوشت نذری تو

دستم بود

اون روز تا شب گیج بودم، یه گیجیه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نیگا می کردم چهرش تو نظرم

مجسم می شد

همینطور ما بزرگ می شدیم ومن بی عرزه نمی تونستم حرفم رو بهش بگم



حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال دیگه واسه خودش خانومی شده بود تو محل خودش و خواهرش به

نجابت معروف بودن و همچنین به زیبایی!

من دست به هیچ کار زشتی نمی زدم حتی نیگای دخترای دیگه هم نمی کردم اون پیش من تبدیل به یه

موجود مقدس شده بود می گفتم اگه این کارو بکنم دیگه لیاقت اون وجود پاک رو ندارم و اون دیگه منو

نمی خواد

یه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببینمش دیدم یه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به

جوش اومد رفتیم به پسره گیر دادیم پسره هم گفت برو بابا این چند ماهه با من دوسته ما همدیگرو می

خوایم دیگه هم مزاحم ما نشو

من که باور نمی کردم تا شب گیج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصمیم گرفتم

فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندنی بود باهاش حرف زدم خودم

رو معرفی کردم وگفتم که دوسش دارم ولی اون گوشی رو گذاشت نمی دونم رو زمین بودم یا رو هوا

اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم

و فکر می کردم حتما خجالت کشیده حرف بزنه خلاصه انگار دنیا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش دیدم در

می زنن  رفتم درو باز کردم دیدم اون پسرست با چهرهء عصبانی منم سریع برگشتم یه چیز پوشیدم

رفتم که برم یه جای خلوت دعوا

ولی وقتی گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه دیگه برای من زنگ نزنه

وگرنه مامانش رو می فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توی دستشویی تامی

تونستم گریه کردم  
از اون به بعد وقتی می دیدمش یه تنفر عجیبی نسبت بهش درونم پیدا می شد



بعدها اون پسر رو دیدم و فهمیدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلی تیغ زدن رفته با یکی دیگه دوست

شده...

بله خانوم و البته خواهرشون...

آره پسرا ودخترا مواظب عاشقیتهاتون باشید ببینید با کی عاشقیت می کنید مخصوصا شما دخترا اخه

هم ما پسرا خیلی جونوریم هم شما خیلی اسیب پذیر البته بعضی از شما هم خیلی بدتر از پسرا

هستین.....



:: بازدید از این مطلب : 603
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 21 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

دختر با تو سخن مي گويم
گوش کن با تو سخن مي گويم
زندگي در نگهم گلزاري است
و تو با قامت چون نيلوفر
شاخه ي پر گل اين گلزاري
من در اندام تو يک خرمن گل مي بينم
گل گيسو، گل لبها، گل ِ لبخند شباب
من به چشمان تو گل هاي فراوان ديدم
گل عفت، گل صد رنگِ اميد
گل فرداي سپيد
مي خرامي و تو را مي نگرم
چشم تو آينه ي روشن دنياي من است
تو همان خُرد نهالي که چنين باليدي
راست چون شاخه ي سرسبز و برومند شدي
همچو غنچه درختي همه لبخند شدي
ديده بگشاي و در انديشه ي گل چينان باش
همه گلچين ِ گل امروزند
همه هستي سوزند
کس به فرداي گل باغ نمي انديشد
آنکه گرد ِ همه گل ها به هوس مي چرخد
بلبل عاشق نيست
بلکه گلچين سيه کرداري است
که سراسيمه دَوَد در پي گل هاي لطيف
تا يکي لحظه به چنگ آرد و ريزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابي
به ره باد مرو
غافل از باغ مشو
اي گل صد پر من
با تو در پرده سخن مي گويم
گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگيرد زگل مُرده سراغ!
دخترم با تو سخن مي گويم
عشق ديدار تو بر گردن من زنجيري است
و تو چون قطعه ي الماس درشتي کميابي
گردن آويز بر اين زنجيري
تا نگهبان تو باشم ز حرامي در شب
بر خود از رنج بپيچم همه روز
ديده از خواب بپوشم همه شام
دخترم، گوهر من، تو که تگ گوهر دنياي مني
دل به لبخند حرامي مسپار
دزد را دوست مخوان
چشم امّيد بر ابليس مدار
ديو خويان پليدي که سليمان رويند
همه گوهر شکنند
ديو، کي ارزش گوهر داند!
نه خردمند بُود
آنکه اهريمن را
از سر جهل سليمان خواند
دخترم، اي همه ي هستي من!
تو چراغي تو چراغ همه شب هاي مني
به ره باد مرو
تو گلي، دسته گلي، صد رنگي
پيش گلچين منشين
تو يکي گوهر تابنده ي بي مانندي
خويش را خوار نبين
اي سراپا الماس
از حرامي بهراس
قيمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس ...

دختر م با تو سخن مي گويم

 

 

 

 

عشق نمي پرسه اهل کجايي ، فقط ميگه تو قلب من زندگي مي کني . عشق نمي پرسه چرا دور هستي فقط ميگه هميشه با من هستي . عشق نمي پرسه که دوستم داري فقط ميگه : دوستت دارم
 
درشهرعشق قدم ميزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خيلي تعجب کردم تاچشم کارمي کردقبربودپيش خودم گفتم يعني اين قدرقلب شکسته وجودداره؟يکدفعه متوجه قلبي شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهاي روي قبرراکنارزدم که براش دعاکنم واي چي ميديدم باورم نميشه اون قلبه همون کسيه که چندساله پيش دله منو شکسته بود
 
 
 سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!
 
 
 
 
عشق تنها براي يک بار مي ايد و براي تمام عمرش مي ايد عشق همان بود که به تو ورزيدم حقيقتا همان يک بار حقيقتا همان يک بار و از بس بدان اويختم تا هميشه همه ي زندگي ام با ان بيش خواهد رفت بس تا هميشه عا شقت مي مانم
 
 
 
اگه روزي شاد بودي، بلند نخند كه غم بيدار نشه و اگه يه روز غمگين بودي، آرام گريه كن تا شادي نااميد نشه اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای امدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من
 
 
از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شايد هيچ وقت ،هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد  

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

 

هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند

 

اي بسته به تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود

 

بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهايت هر چيزي همين 10 تا بود از بابا بستني که مي خوا ستم10 مي خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم خلا صه ته دنيا همين 10 تا بود و اين 10 تا خيلي قشنگ بود حالا نمي دونم که دنيا چقدره نهايت دوست داشتن چندتاست ده تا بستني هم کفافمو نمي ده خيلي هم طمعه کار شده ام اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟ به اندازه همون ده تاي بچگي

 

انقدر از زندگاني دلگير و دلسردم که روزي اگر بميرم مر گ خود را جشن مي گيرم

 

زندگي شهد گلي است که زنبور زمانه مي مکدش انچه مي ماند عسل خاطره ها ست

 

هميشه کسي رو انتخاب کن که اونقدر قلبش بزرگ باشه که نخواهي براي اينکه تو قلبش جا بگيري خودت رو کوچک نکني

 

به چشمانت بياموز ؛که هرکس ارزش ديدن نداردبه دستانت بياموز ،که هرگل ارزش چيدن نداردبه قلبت بياموز که هر کس کنج آن جايي ندارد

 

اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم

 

زندگی چیست؟ زندگی مانند اتوبوس شلوغی است که جایی برای نشستن نیست و وقتی خلوت میشود و می خواهی بشینی راننده داد می زند پیاده شوید اخر خط است

 

در غرور اشک من همیشه یاد تو بود در سکوت سینه فریاد تو بود

 

چشم وقتی زیباست پرازاشک باشد اشک وقتی زیباست برای عشق باشد عشق وقتی زیباست برای توباشد تووقتی زیبا هستی که برای من باشی و ما هنگامی زیبا هستیم که برای هم باشیم

 

در این دنیا نکردم من کناهی فقط کردم به چشمانت نگاهی اگر باشد نگاه من گناهی مجازتم کن هر طور که خواهی

 

زندگی دو روز است یه روز با تو یه روز برعلیه تو ان روز که با توست مغرور نشو ان روزکه برعلیه توست نا امید نشو

 

می گن قسمت ٬ گفتم نه خواستن ٬ می گن قسمت نباشه خواستن بی ارزشه٬گفتم خب نمی خوام تا قسمت بی ارزش بشه اما...قسمت لعنتی!من خواستم که نخواهم اما نشد و خواستم ٬ ولی قسمت نخواست ومن ازقسمت شکست خوردم وقسمت با ارزش شد و من..

 

 به من ميگفت : آنقدر دوست دارم که اگر بگويي بمير مي ميرم . . . . . . . باورم نمي شد . . . . فقط براي يک امتحان ساده به او گفتم بمير . . . ! سالهاست که در تنهايي پژمرده ام کاش امتحانش نمي کردم

 

آغوش پارکينگي است که جريمه ندارد !!! بوسه تصادفي است که خسارت ندارد !!! . . . . . چيه دنبالم راه افتادي !؟

 

دختره از پسره پرسيد من خوشگلم؟گفت نه .گفت دوستم داري؟گفت نوچ؟گفت اگه بميرم برام گريه ميکني؟ گفت اصلا؟دختره چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت:پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين هستي.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بميري برات گريه نميکنم چون من هم می میرم

 

می رسد روزي كه بي من روزها رو سر كني مي رسد روزي كه مرگ رو باور كني مي رسد كه تنها در كنار قبر من شعر هاي كهنه ام رامو به مو از بر كني

 

اگه فکر میکنی که رفتنت باعث شکستنم میشه ؛ اگه فکرمیکنی که بعد ازرفتنت اشک میریزم ؛ اگه فکرمیکنی که بانبودنت لحظه هام خالی میشن؛ اگه فکرمیکنی که هرلحظه دلم برات تنگ میشه؛ اگه فکرمیگنی که بی تومیمیرم؛ درست فکرمیکنی تو که میدونی نبودنت رو تاب نمیارم پس بــــــــــــــــــــــــــــــــــمــون

 

می بخشمت بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی...بخاطر تمام خنده هایی که به صورتم نشاندی نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی...بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی...نمی بخشمت بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی...بخاطر نمکی که بر زخمم گذاشتی...و می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی

 

عشق از دوستی پرسید : تفاوت من وتو در چیه ؟ دوستی گفت : من دیگران را باسلامی آشنا می کنم و تو با نگاهی . من آنها را با دروغ جدا می کنم و تو با مرگ

 

هيچ وقت دل به كسي نبند چون اين دنيا اونقدر كوچيكه كه توش دوتا دل كنار هم جا نميشه... ولي اگه دل بستيد هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اوقدر بزرگه كه پيداش نمي كني

 

 وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم ............کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم باز کسي حرفمون رو نميفهمه

 

هميشه فکر کن تو يه دنياي شيشه اي زندگي ميکني. پس سعي کن به طرفه کسي سنگ پرتاب نکني چون اولين چيزي که ميشکنه دنياي خودته

 

سيب سرخي رابه من بخشيد و رفت ، عاقبت برعشق من خنديد ورفت ، اشك درچشمان سردم حلقه زد ، بي مروت گريه ام راديد و رفت

 

خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني ... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن ، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت

 

جيرجيرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس ميگه: الان وقت خواب زمستانيمونه، بعد صحبت مي‌كنيم. خرس رفت خوابيد ولي نمي‌دونست كه عمر جيرجيرك فقط سه روزه

 

هر وقت خواستي بدوني کسي دوستت داره تو چشماش زول بزن تا عشق رو تو چشماش ببيني اگه نگات کرد عاشقته . اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره . اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو ميميره و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره

 

معرفت را باید از سیگار یاد بگیرید , با اینکه که میدونه بعد از اینکه تموم شد زیر پا لهش می کنی ولی بازم تا آخرش به پات می سوزه

 

سنگ قبر من بنويسـيد خسته بود اهــل زمين نبود نـمازش شــكســته بود بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تـنها از اين نظر كه سـراپا شـكســته بود بر سنگ قبر من بنويســـــــيد پاك بود چشمان او كه دائما از اشك شسـته بود بر سنگ قبر من بنويســيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه، دســــته بود بر سنگ قبر من بنويســــــيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود

 

گفتي عاشقمي، گفتم دوستت دارم. گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم، گفتم من فقط ناراحت ميشم. گفتي من بجز تو به كسي فكر نمي كنم، گفتم اتفاقا من به خيلي ها فكر مي كنم. گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودمو مي كشم، گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه، من فقط دلم ميخواد طرف رو خفه كنم. گفتي ... ، گفتم... . حالا فكر كردي فرق ما اين هاست؟ نه! فرق ما اينه كه: تو دروغ گفتي، من راستش

 

......   ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 614
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

لبل

 

تت                                ذل 

 

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

*

 

 

ذ                                       ل

 

اا



:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

 

نگاه به چشمهاي آرام و خسته من نكن، اين چشم يك دنيا اشك در آن است! نگاه به

 چهره پريشان من نكن، اين چهره، عاشق چهره توست! دوستت دارم چون كه تو

اولين و آخرين معشوق من هستي! دوستت دارم چون زماني كه دفتر عشق را مي

گشايي و ميخواني با خواندن نوشته هايم اشك از چشمانت سرازير مي شود.

دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته‌اي تا با من بماني

 

اا

هر وقت دلتنگ ميشم ميام پشت قلبت و هي در مي زنم پس هر وقت قلبت مي زنه

 بدون دلم برات تنگ شده

 

لل

 

اا

للل

 

گفت پنج وارونه چه معنا دارد ؟

 خواهر كوچكم اين را پرسيد

من به او خنديدم

كمي آزرده و حيرت زده گفت

 روي ديوار و درختان ديدم

 بازهم خنديدم

گفت ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه

پنج وارونه به مينو ميداد

آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد

 بغلش كردم و بوسيدم و با خود گفتم

 بعدها وقتي غم سقف كوتاه دلت را خم كرد

 بي گمان مي فهمي پنج وارونه چه معنا دارد

 

لل

 

هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل

من در هوایت می تپند

ال
 



:: بازدید از این مطلب : 641
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

براي دانلود موزيك هاي ايراني به وبلاگ ديگرم برويد

 

www.tiger34.blogfa.com

 

.............................................................

همیشه آرزوهاتو یک جا بنویس و یکی یکی اون ها رو از خدا بخواه خدا یادش نمیره که اون

هارو بهت بده اما تو یادت میره چیزایی که الان داری ارزوهای دیروزت بوده

اا

برادرم وقتی که مرد نامش را بر بلند ترین ترین تپه ی ابادی فریاد زدم
 
اما چه سود که برادرم از گرسنگس مرده بود و مردم روستا در عزایش
 
 گوسفند ها کشتند
 
ببس

کاش معشوقه ز عاشق طلب جان میکرد

تا که هربی سرو پایی نشود یارکسی

 
فف

 

ذ                                       ل

 

آدمــک اخـر دنـیــاسـت بخـند   

         آدمک عشق همین جاست بخند

                دستخطی که تو را عاشق کرد            

      شوخـی کاغـذی مـاسـت بخند

     آدمک خر نشوی گـریـه کـنی

  کـل دنـیـا سـراب اسـت بـخـند

    آن خدایی که بزرگش خواندی

                          بـه خدا مثـل تو تنهاست بخند   

 

تت

 

 

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد... چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح

آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با این که می تواند در هر جائیاز دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب

 کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند

 

اا

 

.....................................

 

لللل

 



:: بازدید از این مطلب : 651
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

 

 که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

 

اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

 

هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

 

ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

 

چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

 تا

اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

 

کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

 

 می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

 

 از خونه بیرون می رفت...

 

دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

 

هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

 

 از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

 

موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

 

ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

 

هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

 

تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

 

خونمون امده بود تصادفی با یکی از

 

 اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

 

 یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

 

و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

 

متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

 

تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

 

من نمی خوام جلب توجه کنم

 

بله عموم متوجه شد که رضا  اعتیاد داره و

 

 با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

 

 یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

 

وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

 

شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

 

 رضا و این همه خلاف ........... نه

 

زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

 

اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

 

 رها نکنه  سریعا بچه دار شد.

 

سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

 

سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

 

تا تونستم خودم راحت کنم

 

خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

 

می گفت بهم علاقه داره و......

 

با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

 

 از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

 

الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و

 

 رضا صاحب 2 فرزند شده.

 

ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

 

این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم



:: بازدید از این مطلب : 594
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد