نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

 

نگاه به چشمهاي آرام و خسته من نكن، اين چشم يك دنيا اشك در آن است! نگاه به

 چهره پريشان من نكن، اين چهره، عاشق چهره توست! دوستت دارم چون كه تو

اولين و آخرين معشوق من هستي! دوستت دارم چون زماني كه دفتر عشق را مي

گشايي و ميخواني با خواندن نوشته هايم اشك از چشمانت سرازير مي شود.

دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته‌اي تا با من بماني

 

اا

هر وقت دلتنگ ميشم ميام پشت قلبت و هي در مي زنم پس هر وقت قلبت مي زنه

 بدون دلم برات تنگ شده

 

لل

 

اا

للل

 

گفت پنج وارونه چه معنا دارد ؟

 خواهر كوچكم اين را پرسيد

من به او خنديدم

كمي آزرده و حيرت زده گفت

 روي ديوار و درختان ديدم

 بازهم خنديدم

گفت ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه

پنج وارونه به مينو ميداد

آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد

 بغلش كردم و بوسيدم و با خود گفتم

 بعدها وقتي غم سقف كوتاه دلت را خم كرد

 بي گمان مي فهمي پنج وارونه چه معنا دارد

 

لل

 

هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل

من در هوایت می تپند

ال
 



:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

براي دانلود موزيك هاي ايراني به وبلاگ ديگرم برويد

 

www.tiger34.blogfa.com

 

.............................................................

همیشه آرزوهاتو یک جا بنویس و یکی یکی اون ها رو از خدا بخواه خدا یادش نمیره که اون

هارو بهت بده اما تو یادت میره چیزایی که الان داری ارزوهای دیروزت بوده

اا

برادرم وقتی که مرد نامش را بر بلند ترین ترین تپه ی ابادی فریاد زدم
 
اما چه سود که برادرم از گرسنگس مرده بود و مردم روستا در عزایش
 
 گوسفند ها کشتند
 
ببس

کاش معشوقه ز عاشق طلب جان میکرد

تا که هربی سرو پایی نشود یارکسی

 
فف

 

ذ                                       ل

 

آدمــک اخـر دنـیــاسـت بخـند   

         آدمک عشق همین جاست بخند

                دستخطی که تو را عاشق کرد            

      شوخـی کاغـذی مـاسـت بخند

     آدمک خر نشوی گـریـه کـنی

  کـل دنـیـا سـراب اسـت بـخـند

    آن خدایی که بزرگش خواندی

                          بـه خدا مثـل تو تنهاست بخند   

 

تت

 

 

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد... چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح

آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با این که می تواند در هر جائیاز دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب

 کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند

 

اا

 

.....................................

 

لللل

 



:: بازدید از این مطلب : 658
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد جواد جعفری نژاد

 

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

 

 که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

 

اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

 

هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

 

ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

 

چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

 تا

اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

 

کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

 

 می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

 

 از خونه بیرون می رفت...

 

دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

 

هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

 

 از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

 

موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

 

ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

 

هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

 

تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

 

خونمون امده بود تصادفی با یکی از

 

 اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

 

 یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

 

و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

 

متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

 

تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

 

من نمی خوام جلب توجه کنم

 

بله عموم متوجه شد که رضا  اعتیاد داره و

 

 با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

 

 یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

 

وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

 

شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

 

 رضا و این همه خلاف ........... نه

 

زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

 

اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

 

 رها نکنه  سریعا بچه دار شد.

 

سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

 

سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

 

تا تونستم خودم راحت کنم

 

خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

 

می گفت بهم علاقه داره و......

 

با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

 

 از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

 

الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و

 

 رضا صاحب 2 فرزند شده.

 

ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

 

این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم



:: بازدید از این مطلب : 599
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1388 | نظرات ()